زندگی چیست ؟
آیا گذر لحظات است ؟
آیا دم است ؟ ... یا بازدم ... ؟
آیا فقط , بودن است ؟
آیا تنها , ماهیتی از زمان است ؟
یا شاید هدفی دارد ؟
هدفی نا آشنا ...
هدفی جاودانه ...
هدفی بر ادامه ...
بعد از زندگی ...
بعد از مرگ ...
مرگ چیست ؟ پایان است ؟
گر اتمام است , چرا باشیم ؟
چه وحشتناک !
گر اتمام نیست , پس زندگیست !
زندگی چیست ؟
معین
خاکستر
دلم تنگه
هوای رفتنم داره
صدایش مرا می برد
به دور دستها
آواره در زمان
یاد قدیم ها , آن وقت ها
هوا ابری , خنده ی کودکی در باد
بوی گل پیچیده
پیرمرد گل فروش
لای گلها پنهان است
نگاهش شیرین است
لبخندش را ز یاد نخواهم برد
دلم تنگ است
کوچه خالیست
صدای باد
جوی آب
موسیقی زندگی
سر به راهم
کاری به کارم نیست
نگاهش , نگاهم میکند
صدایش , صدایم میکند
نوازش دستش , لطافت
گرمای وجودم
ادامه ی زندگی
قطره اشکی
مایه ی خجالت روحم
از خودم , از زندگی
حرکات گیسوانش
همچو بوته زاریست گندم
حس تلخ نبودن
دستانی روشن ؛ همچو کاغذی سپید
به گرمی لبخند
به زیبایی صمیمیت
کاش اینجا بودی
اما در من هستی , خواهی بود ...
معین