بارون

... قطره های شفاف و شیشه ای

بارون

... قطره های شفاف و شیشه ای

تموم

عمر این وبلاگ هم تموم شد دیگه... 

دیگه حرفی واسه گفتن ندارم و نمونده . کم آوردم تو این دنیا... از همه چی و همه کس !

دوستای گلم که همتون تو "اف بی" پیدام کردین که مرسی. بقیه هم ممنون واسه همه چی


مارو به خیر و شما رو به سلامت 

3>


                                                                                                               معین

« انتظار »

انتظار دل من ، ثانیه هارو ساخته 

ثانیه هایی که هر کدومشون به اندازه ی ساعت ها میگذره 

پرده ی اشک ، چشمامو پوشانده 

نفس های نامنظم و سنگینم ، حس تنهایی رو قورت داده 

اما در انتهای گلویم مانده و سنگینیم را فزون تر 

حتی ماهی هایم هم برام مهم نیستن 

ماه هاست که میگذرد ...   

نتیجه ی فردا هم پایان همیشگیست ، پایانی ناقص 

پایانی که شروعی دوباره دارد ، اما نه برای من ... 

معین      

پشیمان ؟!

خاطره ام کابوس شد

احساس خفقان اوج گرفت 

تنفر از تک تک روزهای زندگی ام بارید

باران که زیبایی من بود امروز

اشک چشمان خدا از پشیمانی شد 

گوید با خودش : چه دنیایی آفریدم ! حیف !  

آیا برای او نیز برگشتی وجود دارد ؟! 

شاید بلی . شاید خیر 

انتخاب با خودش بود ! 

آن روزها گذشت ... 

 

معین   

loneliness

 These days I feel lonely chirping

Is a scratch on every single seconds of my life

Blood dripping from every scratch like the rain

Who is the dark house, I will finish

It is the end to end of me

 And the end of that is my freedom

Else return world, behind these missing, else returns end

 Behind these cold days and full of pain

« رد پا »

نمی دانم امروز روز شادم است یا روز غم ...
رد پایم پر از احساس به کوچه های شهرم می نشیند
رد پای تنهایی ام
ردی از غم و اندوه
با امیدی به سبز زیستن
بامداد روز هایم ، خاموشی نگریستن است امروز
آسمان هم به گریه ماند
بارون ...
ببار تا شاید به جای منم بباری

معین   

« صنم عزیزم ... تولدت مبارک »

آن روز که دیدمت

هنگامی که خواندمت

پنداشتم روز ، روز من است

گویی همه چیز ساده و زیبا بود

همه چیز یک رنگ ، یک شکل اما واقعی بود

به راستی که راستی را یافتم

زیبایی را شناختم

و صداقت را نگاشتم


دوستت دارم صنم

تولدت مبارک

« رو به روشنایی »

آن روزهای تنهایم تمام شد امروز

آن روز های بی کسی ، بی پناه ، سرد و خشک اما در تابستان

حرفش هم برایم سخت است دیگر

اما امروز ...

زندگی را یافتم و بسویش شتافتم

مشتاقانه دستم را به سویش دراز کردم

انگشتانش را با وجودم حس کردم و آمیختم

حس زندگی را یافتم

عاشقانه درکم کرد

تنهایی ترکم کرد

لبخند ... سر منشا انرژی ام شد

دوستش دارم ....

معین     

« سوژه آبی »

اتاق خالی این خانه را می نگرم 

تاریکی در آن رخنه کرده ... 

گرد و خاک پیداست 

سادگی زیباست 

صدای تیک تاک ساعت و تنفس ... 

زندگی نامه من است

احساس پوچ من است 

پرده ای سد راه من و پنجره است 

و آفتاب ، خطیست به روی دیوار ... 

معین       

« چرخش آن سرخی »

ای کاش باتری ساعت را که در می آوردم ، زمان می مرد

تنفس قطع ... و به زمان تبدیل می شد 

زمان را جمع ... و زیر پیراهنم ، پنهان می کردم 

تا که تو را می دیدم ، زمان آزاد می شد

آن وقت بود که با هم می ماندیم ، برای همیشه ... 

 

معین            

« بارون »

نگاهی دردمند به آسمانی آبی میندازی و آهی میکشی 

آهی که وجودت را غرق در امتنای تنفس هایی آرام ، در انتظار پاسخ کرده

نگاه تمنایت را از فرش به عرش می بری و تنفسی دیگر ... پلکی دیگر ... 

نگاهی تازه 

دیگر او ، تو نیست ... تو یکی بودی 

هم اکنون یکی دیگر 

معین     

« لبخندم را حفظ می کنم همچنان ... »

لبخندی تنها که تنها نیست ، با دیگران ، به تنهایی حرفهایی دارد  

حرف که نه ، فریادها می زند

از انتهای حنجره ، از درونی که سیاهی می بارد از آن ... 

سیاهی که روزی سفید بود ، جرقه ای بر افروختش ، سوخت و سیاه شد

آن جرقه نباش امروز ...

معین       

بخندم به تلخی گریه ات ز دیاری عجیب و خاموش اما از سر اجبار می باشد

« کودک و کودکانه اما پاک ... »

 کودک , خسته و تنها

نگاهی دردمند 

پر از دود , پر از غبار

بسته ی قرمز رنگ سیگار , تیر

بوی تیز سیگار

تک سرفه ای کوتاه

از جسم و از روح

رو به اتمام است

ذره ذره

خرده خرده

پایانی تدریجی

صدای بال کبوتران

چرخش سر کودک به سوی آنان

صدای اذان در گوش

آوایی آشنا اما سرد

بی روح , بی حس , مرده

چرخش آتشدان

مشتی سپند

سمفونی ترق و تروق آن

بوی خوب , اتمام ناپذیر , خاطره انگیز

   چراغ قرمز , پایان استراحت

 

پ.ن : این صحنه را به چشم خودم دیدم . همانجا  نوشتمش ... برای روزی مثل امروز 

  معین

« صدا ... »

گویند , این صداست که می ماند !

آری , راست گفته اند , راست شنفته اید

صدای ناله , صدای ضجه

صدای فریاد , صدای غرور

صدای محبت , صدای عشق

صدا , صدا , صدا ...

صدای من , صدای تو , صدای ما ...

آری , این صداست که می ماند !

تن صدایت مهم نیست

حرفهایت , مفهومش مهم است

صداقت , بغض درون صدایت مهم است

کورسویی امید , امید درون صدایت

اشتیاقت به زندگی , به تنوع, به آزادی مهم است

آری این صداست که می ماند

حقیقتی است پنهان نشدنی , آشکارا

تنها آتش صدا را خاموش می کند

اما آتش هم صدایی دارد

صدایی گوش نواز , صدایی وحشتناک

خدا را صدا کن ...

از قبل صدایت کرده , منتظر است , منتظر می ماند !

آری , این صداست که می ماند ... 

معین   

« سلامی به طمع خداحافظی »

من با سلام شروع میکنم

شروع به صحبت

شروع به روزی جدید

شروع به زندگی

ادامه ی روزمرگی خسته

ادامه ی استفاده از عمر باقیمانده

ادامه ی روند بسوی مرگ

زمزمه میشود در گوشم

اذان , اذانی که خواهد ماند با من

مرگی نیست بر آن , بی پایان

لحظه ای پاک , تنها لحظه ای

لحظه ای سرشار از معنویت , یگانگی

ای کاش ادامه داشت

ای کاش ادامه داشتیم

اما ریشه به سرعت , همچون بند ناف قطع می شود ...

ریشه ای که نخواهد جوانه زد

ریشه ای که به گیاهی وصل بوده

گیاهی که قلمه ای برای زندگی دگر , مستقل , نداشته , ندارد و نخواهد داشت

گیاهی که داشتن یک زندگی برایش معنی دارد و دگر هیچ

گیاهی که فرا تر از یک تعریف است ...

تنها در تک کلمه ای دشوار و پیچیده اما شیرین خلاصه میگردد :

<< زندگی >>

معین     

« از سهراب »

باز آمدم از چه همه خواب 

کوزه تر در دستم 

مرغانی می خواندند 

نیلوفر وا می شد 

کوزه تر بشکستم 

در بستم 

و در ایوان تماشای تو بنشستم 

 "سهراب سپهری"                 

« زندگی »

 

 

 

زندگی چیست ؟  

آیا گذر لحظات است ؟  

آیا دم است ؟ ... یا بازدم ... ؟  

آیا فقط , بودن  است ؟  

آیا تنها , ماهیتی از زمان است ؟  

یا شاید هدفی دارد ؟  

هدفی نا آشنا ...  

هدفی جاودانه ...  

هدفی بر ادامه ...  

بعد از زندگی ...  

بعد از مرگ ...  

مرگ چیست ؟ پایان است ؟  

گر اتمام است , چرا باشیم ؟  

چه وحشتناک !  

گر اتمام نیست , پس زندگیست !  

زندگی چیست ؟ 

  

معین                     

«خاکستر»

   

خاکستر 

 

دلم تنگه

هوای رفتنم داره

صدایش مرا می برد

به دور دستها

آواره در زمان

یاد قدیم ها , آن وقت ها

هوا ابری , خنده ی کودکی در باد

بوی گل پیچیده

پیرمرد گل فروش

لای گلها پنهان است

نگاهش شیرین است

لبخندش را ز یاد نخواهم برد

دلم تنگ است

کوچه خالیست

صدای باد

جوی آب

موسیقی زندگی

سر به راهم

کاری به کارم نیست

نگاهش , نگاهم میکند

صدایش , صدایم میکند

نوازش دستش , لطافت

گرمای وجودم

ادامه ی زندگی

قطره اشکی

مایه ی خجالت روحم

از خودم , از زندگی

حرکات گیسوانش

همچو بوته زاریست گندم

حس تلخ نبودن

دستانی روشن ؛ همچو کاغذی سپید

به گرمی لبخند

به زیبایی صمیمیت

کاش اینجا بودی

اما در من هستی , خواهی بود ...

  معین